به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

 دوستان در روز سختی شناخته می شوند



  سورنا لطفی نیا :

 موشی به نام زیرک در جایی که لانه ساخته بود با کبوتری به نام «طوقی»  کلاغ، سنگ‌پشت و آهویی دوست شده‌بود و روز و شب را در کنار آنان به آرامش می‌گذراند. روزی زاغ و موش و سنگ‌پشت در کنار هم نشسته و چشم به راه آمدن آهو بودند. اما او نیامد. آن‌ها باری آهو نگران شدند. موش و سنگ‌پشت به زاغ گفتند تا از آن بالا پیرامون را بنگرد. زاغ به هوا پرید و هنگامی که نگاه کرد، آهو را در بند شکارچیان، گرفتار دید. بازگشت و دوستان را از آن آگاه کرد. زاغ و سنگ‌پشت به موش گفتند که در این کار تنها به تو امیدواریم زیرا چیزی از دست ما ساخته نیست، پس تا کار از دست تو نیز، بیرون نشده است، چاره‌ای بیندیش. موش با شتاب خود را به جایی که آهو بود رساند. از آهو پرسید، که ای برادر با این‌همه چالاکی، چگونه در دام افتاده‌ایی؟ آهو گفت: «در برابر تقدیر آسمانی که نه می‌توان آن را دید و نه هنگام آن را دریافت، باهوشی و زیرکی چه سود دارد؟» در این هنگام، سنگ‌پشت نیز از راه رسید. آهو گفت؛ «ای برادر، آمدن تو به این‌جا برای من دردآورتر از این دامی‌است که در آن گرفتارم، زیرا اگر شکارچی به اینجا بیاید و موش بندها را از پای من باز کرده باشد، من خواهم گریخت و زاغ به هوا خواهد پرید و موش به سوراخی می‌رود، اما تو ، نه توان پایداری داری و نه پای گریختن.» سنگ‌پشت گفت: «دوستان در روز سختی شناخته می‌شوند و زندگانی‌ای که در نبود دوستان سپری شود چه مزه‌ای دارد؟» سنگ‌پشت در این سخن بود که شکارچی سر رسید.

 آهو بجست و زاغ پرید و موش در سوراخی شد. پس سنگ‌پشت با بگرفت و در توبره انداخت و رفت. زاغ و آهو و موش چون آن بدیدند، در اندیشه‌ی چاره‌ای نشستند. موش به آهو گفت که، تنها چاره‌ آن است که تو خود را بر سر راه شکارچی، بر زمین بیندازی و آن‌گونه نشان دهی که زخمی هستی و زاغ در کنار تو نشیند تا شکارچی بپندارد که زاغ می‌خواهد تو را بخورد. بی‌گمان او توبره‌ای را که سنگ‌پشت در آن است رها کرده و به سوی تو می‌آید. در آن هنگام تو لنگ‌لنگان از پیش او فرار کن، اما شتاب مکن تا از تو ناامید نشود. در آن هنگام من به بریدن بندهای سنگ‌پشت می‌پردازم.

 آن‌ها این نیرنگ را به‌کار بستند و توانستند که سنگ‌پشت را آزاد کنند. شکارچی که آهو را به دست نیاورد، بازگشت و ناگهان بندهای توبره را بریده و سنگ‌پشت را نیافت. شگفت زده شد و پنداشت که این سرزمین پریان و جادوان است و باید هرچه زودتر از آن دور شود.

 





تاريخ : شنبه 17 دی 1390برچسب:کلیله,دمنه,کلیله و دمنه,سنگ پشت,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا



کتاب کلیله و دمنه چیست؟



سورنا لطفي‌نيا :
يكی از كتاب‌های بزرگ در ادب پارسی، «كليله و دمنه» است. اين كتاب ادبی، اخلاقی، از همان آغاز نگارش تا به امروز، بر بسياری از نوشته‌های ديگر كه در گستره‌ی ادب، اخلاق و داستان نوشته شده‌اند اثرهای بزرگی گذاشته است. نام نخستين اين كتاب «پنج تنتره» بوده است كه در زبان «سنسكريت» به معنای پنج بخش، است. زيرا كليله و دمنه‌ی نخستين، پنج فصل داشته است. پنج‌تنتره را مردی به نام «بيدپای برهمن»، در كشور هندوستان نوشته است.
در روزگار ساسانيان، يكی از برهمنان هند به ايران مي‌آيد. بزرگان ايران از وی اين پرسشی را مي‌كنند: «مي‌گويند در كشور هندوستان كوه‌هايی است كه در آن گياهان دارويی روييده مي‌شود كه اين داروها مردگان را زنده مي‌سازد؛ راه به‌دست آوردن آن‌ها چيست؟» برهمن پاسخ مي‌دهد كه: «اين سخن، از رموز پيشينيان است! آن كوه‌ها همانا دانشمندان هستند و آن داروها نيز سخنان آنان است و مردگان نيز همانا نادانان هستند كه با شنيدن سخن دانايان زنده مي‌شوند. اين سخن‌ها در كتابی بزرگ به نام كليله ودمنه گرد آمده‌اند و در كتابخانه‌های شاهان هندوستان است.»
در سال‌های شاهنشاهی انوشيروان، پزشكی نامدار به نام «برزويه» برای به‌دست آوردن اين كتاب راهی هندوستان مي‌شود. او پس از سال‌ها كوشش، اين كتاب را از زبان «پراكريت» به فارسی برگردان(:ترجمه) و به ايران آورد. اصل كتاب كليله و دمنه از میان رفته است. اما برگردان آن كه به‌دست دبيری چيره دست به نام «روزبه پور دادويه (ابن‌مقفع)» به تازی(:عربی) انجام گرفت، در دست است. اين كتاب به زبان‌های سريانی، لاتينی، يونانی و… برگردان شده است.
بايد افزود كه نام كتاب كليله و دمنه، از نام دو شغال كه در كتاب آمده، گرفته شده است. گويند رودكی اين كتاب را به نظم در آورد اما مگر چند بيت از آن بر جای نمانده است.
گروه ادب و هنر امرداد، در هر هفته، داستانی از این کتاب ارزشمند را به زبان ساده روان‌نویسی کرده و به دوستداران ادب پارسی، پیشکش می‌کند:

 

 اكنون داستانی كوتاه از فصل «شير و  گاو»

* آورده‌اند كه روزی روباهی در جنگل طبل بزرگی را كه از درختی آويزان شده بود را ديد. هنگامی كه باد مي‌وزيد، يكی از شاخه‌های درخت به طبل مي‌خورد و بانگ ترسناكی از آن به گوش روباه مي‌رسيد. چون روباه بزرگی طبل را ديد و بلندی بانگ آن را شنيد، گمان برد كه گوشت آن نيز در فراخور آواز آن باشد. پس به هوا پريد و طبل را از شاخه پايين آورد و پاره كرد، اما چيزی مگر پوست نيافت. پس پشيمان شد و با خود گفت: «ندانستم كه هر كجا اندامی بزرگتر و بانگی ترسناک تر و بلندتر است، سود آن نيز كمتر است.»






ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی